بهشت و جهنم
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از خدا پرسید. خدا گفت بیا تا جهنم را نشانت دهم. هردو وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند. گرسنه ، تشنه ، ناامید و درمانده. هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دسته ای بسیار بلند ، بلند تر از دستهایش. آنقدر بلند که هیچ کس نمیتوانست با آن قاشق ها غذا را دهانش بگذارد. واقعاْ شکنجه وحشتناکی بود!
پس خدا گفت بیا تا بهشت را به تو نشان دهم. هر دو وارد اتاقی دیگر شدند. از هر حیث شبیه به همان اولی. همان اتاق ، همان اندازه ، همان ظرف غذا و همان آدمهای دور آن. حتی همان قاشقهای دسته بلند. فقط آدمهای اینجا همگی شاد و سیر و سرحال بودند.
مرد گفت خدایا من نمیفهمم. آخر چطور ممکن است؟!
خدا لبخندی زد و گفت ساده است! اینجا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا دهند
نقل از : seemorgh